جدول جو
جدول جو

معنی دل فکار - جستجوی لغت در جدول جو

دل فکار
(دِ فَ)
دل فگار. دل افگار. رجوع به دل فگار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدل کار
تصویر بدل کار
بدلکار (Stunt Performer) فردی چابک و ماهر و هنرور که در صحنه های خطرناک پرش، انفجار، تصادف و... به جای بازیگر حرفه ای ایفای نقش می کند.
انجام حرکات خطرناک: شامل اسکله پرشی، ماشین رانی، غرق شدن و دیگر حرکاتی که نیاز به مهارت فیزیکی و تخصص دارند.
تأمین ایمنی: بدل کارها باید از ایمنی خود و افراد دیگر در صحنه اطمینان حاصل کنند و از تجهیزات مخصوص نظیر وسایل حفاظتی استفاده کنند.
هماهنگی با فیلمساز و کارگردان: آنها باید بتوانند دستورالعمل های کارگردان را با دقت اجرا کرده و صحنه ها را به درستی بازی کنند.
تمرینات و آمادگی: برای انجام حرکات پیچیده، بدل کارها نیاز به تمرینات مداوم و آمادگی فیزیکی دارند تا در صحنه بهترین عملکرد را ارائه دهند.
استفاده از تکنیک های ویژه: برخی از بدل کارها مهارت در استفاده از تکنیک های ویژه نظیر برافراشتن و هدایت موتورسیکلت و ترکیب دسته بندی را نیز دارند.
بدل کارها عموماً به دلیل مشارکت در صحنه های خطرناک و جذاب، بخشی مهمی از صنعت سینما و تلویزیون را تشکیل می دهند و در ساختن صحنه هایی با افتتاحیه های خاص و پیچیده به کار می روند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از دغل کار
تصویر دغل کار
مکار، حیله گر، کسی که چیزی را برای گمراه ساختن خریدار تغییر صورت بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل فگار
تصویر دل فگار
دل افگار، دل آزرده، آزرده دل، دل ریش، دل خسته، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل کور
تصویر دل کور
کودن، بی ذوق، تیره دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل افگار
تصویر دل افگار
دل آزرده، آزرده دل، دل ریش، دل خسته، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل آزار
تصویر دل آزار
کسی یا چیزی که مایۀ رنجش و آزردگی خاطر باشد، معشوق ستمگر
فرهنگ فارسی عمید
(دِ اَ)
دل فگار. دل ریش. دل شکسته. (ناظم الاطباء). خسته دل. دل خسته. پریشان خاطر. دل گرفته. کاسف البال. مغموم. غمین. غمگین. مکمود. کمد. کامد. مهموم. افگار. مکروب:
نخستین به گل شادخوارت کند
پس آنگه دل افگار خارت کند.
فردوسی.
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
فرخی.
دویم آنکه چون به خانه روی سلام مرا به مادر دل افگار من برسانی. (قصص الانبیاء ص 51).
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش.
سعدی.
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.
حافظ.
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوشست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل:
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است.
فرخی.
ترا به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر
وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کوردل. سیاه دل. مقابل روشن دل. (آنندراج) :
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
بشرطآنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش.
حافظ.
، بی ذوق. کودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
مسرف و مبذر و آنکه خرج بیجا می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل سپارنده. سپارندۀ دل. که دل به معشوق سپارد:
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز به دل پذیر دهد دل سپار دل.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
شکافندۀ دل:
درکن زآهنگ رزم خصم ز میدان
درگذران تیر دل شکاف ز سندان.
منوچهری.
- خنجر دل شکاف، تیز. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ فَ)
با وسعت صدر. با سعۀ صدر. سخی. بلندنظر:
جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ
یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
، آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد کسب عوالم روحانی را دارد.
- دل فراخان، اولیأاﷲ. مردان کامل. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار و سنگلاخ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَغَ)
حیله باز و مکار. دغلباز:
زآنکه این مشتی دغل کار سیه دل، تا نه دیر
همچو بید پوده می ریزند درتحت التراب.
عطار
لغت نامه دهخدا
(دِ فَ)
دل افکار. دل فکار. دلریش. محزون. (آنندراج). ملول. غمگین. ماتم زده. متفکر. اندیشناک. (ناظم الاطباء). خسته دل. دلخسته. پریشان:
چنین است آیین این روزگار
گهی شاد دارد گهی دل فگار.
فردوسی.
اگر شاه ضحاک بدروزگار
به سوگند ما را کند دلفگار.
فردوسی (ملحقات شاهنامه).
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دلفگارم.
ناصرخسرو.
سخن بشنو از حجت وباز ره شو
اگر زو چه مستوحش و دلفگاری.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427).
به فرّ آل پیغمبر شفا یافت
ز بیماری دل هردلفگاری.
ناصرخسرو.
کیوان گردست وما شکاریم همه
وندر کف آز دلفگاریم همه.
ناصرخسرو.
به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت
دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار.
عمادی (از سندبادنامه ص 136).
با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفگارم.
خاقانی.
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
که می گفت شوریدۀ دلفگار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل فگار
تصویر دل فگار
دلریش، محزون، خسته دل، پریشان، متفکر، ماتم زده
فرهنگ لغت هوشیار
نشایستگر نیسانکار کسی که مرتکب امور ناشایست شود. آنکه کارناشایست انجام دهد، خاطی، گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
جاکار کسی که به جای بازیگر کارهای سخن و دشوار را در نمایش انجام می دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل افگار
تصویر دل افگار
دلریش، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکر
تصویر دل شکر
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفگار
تصویر دلفگار
دل آزرده غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل آزار
تصویر دل آزار
آزارنده، هر چیز که موجب آزردن خاطر گردد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با گل بنایی سازد گلگر طیان: چو مرگم رسد ساقیا، روز ابر بده خشت خم را بگلکار قبر. (ملاطغرا)، بنا، سفالگر کوزه ساز. آنکه گل در باغها و باغچه ها کارد: کامران میرزا نایب السلطنه. . را گلکاریست اروپی نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل فراخ
تصویر دل فراخ
سخی، بلند نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل افگار
تصویر دل افگار
((دِ. اَ))
آزرده، دلتنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلافکار
تصویر خلافکار
((خَ))
آن که خلاف می کند، آن که رفتار نادرست و ناروا دارد، متخلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل دار
تصویر دل دار
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
آزرده خاطر، تنگ دل، دل آزرده، دلریش، شکسته دل، غمناک
متضاد: دل زنده، دلشاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکار زخمی، زخمی کردن شکار
فرهنگ گویش مازندرانی
شجاع، پر جرأت، بی باک، یار
فرهنگ گویش مازندرانی